نَحنُ أَقرَبُ الیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرید
♥•٠·˙
گوشی تلفنش را محکم تر از همیشه پرت کرد روی میز،
حرصش گرفته بود، اعصابش خرد شده بود...
نشست گوشه ی صندلی. غرق گرفتاری هایش شد....
به همه راههای دوری فکر میکرد که میتوانست نجاتش دهد.
اما صدایی از جایی خیلی خیلی نزدیک خطابش کرد:
کاش فقط گرفتار من بودی...
صدایی از جایی نزدیکتر از رگ گردن.
.
عالی