وبلاگ قلم عشق

افسرجوان جنگ نرم

وبلاگ قلم عشق

افسرجوان جنگ نرم

وبلاگ قلم عشق

یک افسر جوان جنگ نرم

لوگوی ما


 

 

تبليغات



به نام خالق غنچه های نیمه باز...



مادرم می گوید وقتی به دنیا آمدم دنیا به چشمش زیبا شد...

پدرم می گوید وقتی به دنیا آمدم انگار خدا در رحمت دیگری بر او باز کرد... از آن نوع بی حد و مرزش...

برادرم می گوید وقتی به دنیا آمدی من خندیدم...

خدا هم وقتی به خلقت آمدم گفت : " فتبارک الله احسن الخالقین "

خودم هم چنان شگفت زده شدم که می گویند تا یک سال و نیم نمی توانستم حرف بزنم...


مادرم می گوید خدا تو را به خاطر همه ی خوبی های خودش داد...

پدرم می گوید خدا تو را به من داد تا قدر مهربانی اش را بیشتر بدانم...

برادرم می گوید خدا تو را به من داد چون مرا هم دوست داشت چون من و تو هر دو متعلق به یک ریل قطار بودیم...

من اما خودم که به دنیا آمدم جز مادرم و پدرم و برادرم فقط خدا را می شناختم...

یادم می آید که خدا از من قول گرفت...

خدا از من قول گرفت که به حرف های شیطان گوش نکنم...

هرچیزی یا هر کسی که مرا از یاد او دور کند مرا به شیطان نزدیک می کند...

این روزها چه قدر دورم و چه قدر نزدیک...

مادرم می گفت هر روز که از به دنیا آمدنت می گذرد من تو را بیشتر از قبل دوست دارم...

پدرم می گفت روز آمدنت را هرگز فراموش نخواهم کرد...

برادرم اما می گوید بوی قنداقت را هنوز به خاطر دارم... بوی یاس و پونه می دادی...

خودم اما می دانم که خیلی خسته بودم...

مادر بزرگم می گفت سفر طولانی ای داشتی مثل سفر آدم و حوا به روی زمین...

خدا به من خوش آمد گفت...

ومن الآن به قدر بیست و چهار سال از به دنیا آمدنم لذت می برم...

خدایا به خاطر به دنیا آمدنم و همه ی چیزهایی که نمی دانم از تو سپاسگزارم...

لینک در سایت افسران: http://www.afsaran.ir/link/367275

  • گمنام61

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی